حسِ غریبی است دوست داشتن . و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستِمان دارد .. ونفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش میگیریم . هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر . تقصیر از ما نیست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه اینگونه به گوشِمان خوانده شدهاند . تصویرِ مجنونِ بیدل و فرهادِ کوه کن نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست . و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُلیخا به پند و اندرز ، آویزهء گوشِمان شدهاست . یکدیگر را میآزاریم
یاد گرفتهایم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شیداترست . و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد . به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ، آتشی به پا میکنیم و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنایی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستیم .
چه باک ؟! هر چه بیشتر بسوزد ، خوشتر شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند . عیشِ مان مدام و حالِمان به کام : وای چه خواستنی ام من...! هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد ! هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند ! چه دلبرانه بیدلش کردهام
مرحبا به من ، آفرین به من ...! میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد . خوارش میکنم ، او به زیباترینِ نامها میخواندم . بیوفایی میکنم ، صبورانه ستایشم میکند . به بندش میکشم ، پروازم میدهد. بیچاره ! چه بیدلانه دلبریام را خریدار است... چه مظلومانه بازیچه بازیِ ظالمانهام شده است. بازی میدهیم و به بازی میگیریم
بازی میکنیم و به بازی نمیگیریم... با گامهای سُربیِ بیرحم ، از روی هیکل رنجورش رد میشویم و از صدای شکستنِ قلبش زیرِ پاشنههای آهنینمان سرخوشانه لذت میبریم... غافلانه سرخوشیم و عاجزانه ظالم ؛ و عاشق ، محکوم است به مدارا، تا بینوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد... اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه دیگری آفریدهاست.
اگر تاب نیاورَد ، لیاقتِ عشقمان را نداشتهاست. و چه خوشتر که این همه را تاب آورَد
در آن هنگام که بوته ی خار برروی زمین تنهابود خداوند گل سرخی را در کنارش رویانید آن گل در کنار ان بوته ی خار شکفت خداوند بر گشت و آن گل را از روی زمین با خود به آسمان برد اما........ آن گل دیگر هرگزنشکفت نشکفت! آری ان گل ریشه اش رادرکناران بوته ی خار جا گذاشته بود در آن هنگام خداوند گریست گریست و عشق را آفرید