توی قاب سرد این آینهها، تصویر آدمکی، شکسته بود. آدمک خسته و غمگین و سیاه، روبروی آینه نشسته بود. تو چشاش، ابرای بارون زدهی تلخ و سیاه، رو لباش، قصهی دلتنگی تو، قصهی دلتنگی ما، نشسته بود. کی با دشنههای کین، کی با داس عشق و دین، بریده ریشههای، این آدمک رو از زمین؟ واسه این آدمک شهر گناه، آسمون ، رنگ رهایی رو نداشت. قفس تیره و تاریکه زمین، واسهی آدمکم جایی نداشت